…سایهها مثل مار روی قلوهسنگها و لابهلای سنگ قبرها میخزیدند.
ماشاالله رو به عزیز کرد: «خب پسر، اینجا چیکار میکنی؟ باز دوباره از خونه فرار کردی؟»
عزیز گفت: «تو که بابام رو میشناسی، حرف زور میزنه. دعوامون شد. چند روزه از خونه بیرونم کرده. من هم اومدم اینجا.»
«یعنی تو غسالخونه خوابیدی؟»
«آره دیگه.»
«عجب سرِ نترسی داری، پسر.»
عزیز سکندری خورد و افتاد زمین. سریع بلند شد و روی زانوهایش دست کشید. از ماشاالله عقب افتاده بود، خودش را به او رساند. ماشاالله بیآنکه سرش را برگرداند، گفت: «دفعه چندمه میخوری زمین؟ از دست چپم بیا! اقلاً رو سنگ قبرها نیفتی. امشب دیگه حال مردهشستن ندارم.»
دست عزیز را گرفت و کشید طرف خودش: «داشتی میگفتی.»
عزیز خم شد و دستمال را به زانوی زخمیاش بست: «آقا ماشاالله، کار خوبی کردم که گفتم مُرده زنده شده؟ این کار خوبه، مگه نه؟»
سرش را بلند کرد. ماشاالله ایستاد و به چشمهای عزیز نگاه کرد: «اگه زنده باشه.»…
یکی از رو، یکی از زیر
راضیه فیضآبادی
شبِ چلۀ هزار و چهارصد
اگر مثل من، حداقل یک بار در زندگیتان سعی کرده باشید داستان بنویسید، هر چند خیلی کوتاه، مطمئنم انتخاب زاویۀ دید، مهمترین تصمیم کبرایتان بوده است. بله زاویۀ دید خیلی مهم است. زاویۀ دید فاصلهتان را با مخاطب مشخص میکند. راوی اول شخص، نزدیکترین است و دانای کل یا همان سومشخصِ نامحدود، دورترین. شما باید بدانید میخواهید به ذهن شخصیتها نزدیک شوید یا نه فقط قصد دارید از بیرون توصیفشان کنید، اگر میخواهید وارد ذهنیتشان شوید آیا فقط میخواهید ذهن شخصیت اصلی داستانتان را بخوانید یا تمام شخصیتها را. باید بدانید میخواهید راویتان در جهان داستانیتان باشد، یا نباشد، راویتان معلوم باشد یا نباشد. باید حواستان به لحن و زبان شخصیتها هم باشد، به این که داستانتان چقدر دیالوگ دارد یا ندارد هم. جنسیت هم مهم است، نه فقط برای راوی اول شخص، بلکه سومشخص هم میتواند جنسیت داشته باشد، بسته به اینکه به چه چیزهایی دقت میکند و برای توصیف آنها از چه واژههایی استفاده میکند و کلاً چگونه روایت میکند. خلاصه بگویم انتخاب زاویۀ دید، دستش را از روی گلویتان برنمیدارد تا وقتی که داستانتان را برای کسانی بفرستید و بگویید «داستانم را تمام کردم، لطفاً بخوان».
اما گسترۀ اطلاعاتی که راوی دارد، مهمترین عنصر در انتخاب زاویۀ دید است. سخت است راوی داستانتان، اطلاعاتش خیلی محدود باشد، دست شما را میبندد. حالا اگر راوی، هم در موقعیتی دشوار قرار داشته باشد و هم خودش درگیر مسئلهای باشد که نتواند خوب ببیند یا خوب بشنود یا خوب بفهمد، در مخمصهای پیچیده افتادهاید. «پولیور» از این نوع داستانهاست. راوی زنی است که از صبح در راهروی زندان کنار دیوار ایستاده است و نمیداند چرا آنجاست چون حکمش قبلاً آمده است و ماجرای ایستادنهای طولانیاش در راهروی زندان ظاهراً تمام شده. هیچکس هم هیچ توضیحی به او نمیدهد که از سردرگمی و اضطراب دربیاید. تا همین جا هم، انتخابِ این زن به عنوان راوی، یعنی زاویۀ دید اول شخص، کلی ابهام به داستان تزریق میکند و دست داستاننویس را میبندد، اما در پولیور نویسنده کار دیگری هم کرده، «چشمبند» به چشم زن زده است. و به نظر من، نویسنده قمار کرده است. راوی فقط از زیر چشمبند هر چه میبیند، روایت میکند. حالا چه میبیند؟ پاهایی را میبیند که گاهی دمپایی پوشیدهاند و گاهی نه، انگشتهایی را میبیند که بعضی ناخن دارند و بعضی نه، زخمهایی را میبیند که گاهی خونابه میدهند و گاهی نه، گاهی هم اگر آدمهای راست یا چپش روی زمین نشسته باشند، میتواند آنها را از همان زاویۀ محدود بییند و علاوه بر این، جریان حرکت آدمهایی را میبیند که از راهروی زندان عبور میکنند.
راوی با همین اندک چیزی که از آن راهروی کذایی زندان میبیند، موقعیتِ جهان داستانی را به خوبی توصیف میکند. شخصیتهای پولیور اسم ندارند، چشمهایشان هم معلوم نیست، یا بهتر بگویم اصلاً چهرهشان معلوم نیست. رفتارهایشان را نمیبینیم، دستها، مدلِ راهرفتنها، موها خلاصه هیچکدام از اینها برای توصیف شخصیتها در دسترس راوی نیست. البته صدا هم هست، بعضی وقتی راه میروند میگویند «خش خش» و بعضی میگوید«خش» و بعد از ثانیهها صدای «خش» بعدی را میدهند، و ما میفهمیم که یا پیرند یا بیمارند یا هر چیز دیگری که بین «خش»هایشان فاصله انداخته. یعنی ما به عنوان خواننده، باید از آنچه راوی میگوید، تصویری ذهنی بسازیم و تلاش کنیم که شخصیتها را برمبنای آن تصویر ذهنی بشناسیم.
گره اصلی داستان جایی است که بعد از چهار پنج ساعت ایستادن در آن راهروی کذایی، زن از زیر همان چشمپوش، مرد سمتِ راستیاش را نگاه میکند و وااای میبیند که پولیور زرشکی پوشیده با نقشهای سورمهای مثل همان پولیوری که او برای همسرش بافته بوده. ذهنش مثل ساعت کار میکند، یادش میآید که هنگام بافتن جایی را اشتباه کرده بوده، میخواسته بافتههایش را بشکافد ولی مرد نگذاشته است. حالا زن به دنبال اشتباهِ نقش، در پولیوری میگردد که تنِ مردِ سمتِ راستیاش است. و آن را پیدا میکند. و این شکوهمندترین و ماندگارترین و بیبدیلترین اشتباهِ زندگیاش میشود، چون مثل این میماند که چشمبندش را از روی چشمش برداشته و مطمئن شده که مرد سمت راستی شوهرش است. یعنی از صبح تا موقعِ فهمیدن این حقیقت، آنها کنار هم ایستاده بودند و نمیدانستند. از اینجا گره داستان باز میشود و روایت با شیبی تند به سمت فرجامِ دستان میل میکند، تا الگوی آغاز-میانه-فرجام داستانهای رئالیستی درست از کار دربیاید.
فرجام این روایت این است که در یک اطاقِ زندان، زن و مرد روبروی هم نشستهاند و به هم چشم دوختهاند و نگهبانی دستور میدهد میتوانند چشمبندهایشان را بردارند. همین. و ما نفسی میکشیم و انگار که چشمبند از روی چشمانِ خودمان کنار رفته باشد، خوشحال و خوشنودیم، گویی در حال تماشای یکی از فیلمهای هپیاند تاریخِ سینما باشیم.
اما خوشحالی ما، دلیل دیگری هم دارد. راوی ذره ذره، به بهانههای مختلف، مثلا بوی آشی که موقع نهار میآید، یا دیدنِ از زیر چشمبندِ موی وزِ آدمِ کناردستیاش که روی پاهایش نشسته، یادِ خاطراتش میافتد و از خلالِ آنها لحظاتی از زندگی مشترکش را به یاد میآورد و روایت میکند. و ما را دلتنگ میکند که این زن و مرد را کنار همدیگر ببینیم و از رابطهشان سردرآوریم. راوی این کار را به شیوۀ داستانهای مدرنیستی که آشکارا هی میروند و هی میآیند و مرز بین حال و گذشته را کمرنگ میکنند و خواننده را گیج میکنند که الان کِیِ روایت است، انجام نمیدهد. حتی با علامت ستاره در متن، خیلی آشکار و شفاف، میگوید الان دارد به گذشته رجوع میکند، به همین سرراستی. در واقع جذابیتِ روایت برای این نیست که کشف کنیم سیلانِ ذهنِ راوی چگونه جریان روایت را در دست میگیرد. راستش هنوز من به درستی نمیدانم جذابیت روایت مدیون چه چیزی است، شاید برای ابهامها، شاید برای توصیفها، شاید برای فهمیدن این که پولیورِ مردِ کنار دستی را زنی بافته است که راوی داستان است، شاید هم برای احساسِ رضایت و خوشنودی پایان روایت است. نمیدانم.
پولیور خواننده را در تعلیق نگه میدارد، ما تا وقتی که زن ناگهان میفهمد که مردِ سمتِ راستی، شوهرش بوده، بین زمین و آسمان معلقیم. و روایت روی این تعلیق خیلی حساب کرده است. اما وقتی داستان تمام میشود، به ظاهر تعلیق داستان حل میشود. ما کموبیش فهمیدهایم ماجرا از چه قرار بوده، اما با تمام شدنِ داستان، تعلیق بزرگتری شکل میگیرد. ما حسِ معلق بودن میکنیم چون اساساً چیز بزرگتری را نفهمیدهایم، این که چرا این زن و این مرد زندانی این موقعیت هستند؟ آنها که به نظر نمیرسد بزهکار، جاسوس یا کلاهبردا باشند چگونه است که در آن زندان گرفتارند ؟ و این تعلیق بزرگتر را، گپهای داستان میسازند، آنچیزهایی که روایت نشدهاند و راوی در برابرشان سکوت کرده است. علاوه بر اینها، موتیفِ داستان هم حسِ تعلیق را پررنگتر میکند. موتیف داستان «دمپایی» است، و این موتیف، عبور موقت، سست، ناپایدار و نامطمئن را به ذهنمان میآورد. خلاصه این که تعلیق بعد از پایان داستان هم ما را رها نمیکند و من را تا همین امروز که این جستار را مینویسم رها نکرده است.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.