یک هفته توی برلین چرخیده بودند و به دوست و آشناهای فریبا سر زده بودند. کنار دیوار هم رفته بودند و عکس انداخته بودند. بعدها که فتاح عکسها را نگاه کرده بود، متوجه مأموری شده بود که اسلحهبهدست پشت سر آنها ایستاده و زل زده تو لنز دوربین. طی سالها آنقدر چهرهی مأمور را دیده بود که مطمئن بود اگر هنوز زنده باشد، میتواند بشناسدش. تو خیالش روبهروی پیرمردی سفیدمو نشست و بعد از کمی خوشوبش عکس را نشانش میداد. پیرمرد چشمهایش را تنگ میکرد و خیرهی عکس میشد. بعد چند لحظه اشک از گوشهی چشمهایش میلغزید روی رگرگهی گونهها. عکس را روی زمین میانداخت و فتاح را در آغوش میگرفت…
همیشه به اینجاها که میرسید رشتهی خیالش قطع میشد. نمیدانست چرا پیرمرد باید او را درآغوش بگیرد. هیچ دلیلی نداشت. اما مطمئن بود اگر روزی در آن موقعیت قرار بگیرد، این اتفاق میافتد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.