توضیحات
ايتالو اسوِوو (Italo Svevo) در سال ۱۸۶۱ در تريست ایتالیا متولد مىشود و در سپتامبر ۱۹۲۸ در تصادف اتومبيل از دنيا مىرود. سهامدار يكى از بزرگترين شركتهاى صنعتى ايتاليا بودن سبب مىشود كه تمام وقتش را صرف ادارهی امور اين شركت كند. فراغت از كار تجارى گهگاهى به او امكان مىدهد كه به نويسندگى بپردازد. در ظرف سى سال كار نويسندگى، سه رمان منتشر مىكند:
یک زندگی (Una Vita, 1892)، سالخوردگی (Senilità, 1898) و بعد از يك سكوت بسيار طولانى (۲۵ سال تمام)، كه بىشك ناشى از عدم موفقيت اين دو رمان بود، وجدان زنو (La cosienza di Zeno,1923). اينبار اقبال رو مىآورد و كتاب شهرت جهانى پيدا مىكند و نويسندگانى چون جيمز جويس، والرى لاربو، بنژامين كرميو و ديگران به تفصيل از آن تجليل مىكنند. اسووو این کتاب را تحت تاثیر اندیشههای شوپنهاور نوشته است که معتقد است اگر به کل هستی بشری بنگریم جز تراژدی چیزی در آن نخواهیم یافت، در حالی که اگر به جزئیات آن توجه کنیم طنز و کمدی را جلوهگر مییابیم. در این کتاب نیز همین دو جنبهی زندگی انسان به نحو استادانهای ترسیم شده است. در وجدان زنو انديشهی مرگ دست از گريبان زنو برنمىدارد و او بر اين عقيده است كه زندگى مبارزهی بيهودهاى است كه در آن سرانجام برد ما مرگ خواهد بود. سخن کوتاه؛ وقتیكه از ادبيات جديد اروپا صحبت مىكنيم و بلافاصله به ياد جويس، پىير آندلو، كافكا، پروست، لارنس، ژيد و توماسمان میافتيم، نبايد فراموش كنيم كه ايتالو اسووو چه از جهت اصالت سبك و چه از جهت غناى ادبى از زمرهی اين پيشگامان ادبيات نوين اروپا است. و اين سخن آندره تريو را دربارهی وجدان زنو از ياد نبريم :
«يك شاهكار عظيم و باور نكردنى… در طول يك قرن احتمال دارد فقط پنج يا شش اثر به اين غنا و عظمت خلق شود.»
بازنشر «وجدان زنو» اثر ايتالو اسوِوو
از رنجی كه میبريم
«فرويد مرد بزرگی است منتهی برای قصهپردازان و نه برای بيماران». اين جمله ايتالو اسوِوو، نويسنده رمانِ مطرح «وجدان زنو» نشانگرِ توجه او است به آرای فرويد و مقوله روانكاوی كه سراسر رمانش بر آن بنا شده است. رماني كه «يك شاهكار عظيم و باورنكردنی» خوانده شده كه در طول يك قرن احتمال دارد فقط چندبار مانند آن خلق شود. اين رمان را مرتضي كلانتريان در سال ۱۳۶۳ ترجمه كرد، مترجمي كه انتخابهايش از ادبيات جهان هميشه مبتنیبر تفكري بوده و هيچ دَخلي به مد روز و جريان مستقر جهاني و وطني نداشته است. اسوِوو نيز به يمنِ انديشه و دانش اين مترجم به فارسي درآمد و اخيرا در نشر بان بازنشر شده است.
كلانتريان، در يادداشتِ نخست كتاب، اسوِوو و اين اثرش را معرفي ميكند. اسووو در سال ۱۸۶۱ در تريست متولد شد و در سپتامبر ۱۹۲۸ در تصادف اتومبيل از دنيا ميرود. اين نويسنده ايتاليايي در طولِ سي سال كارِ نويسندگي تنها سه رمان نوشت و بعد از دو رمان، بيستوپنج سال سكوت كرد كه بهزعمِ مترجم ناشي از عدم موفقيت آثارش بود. اما در ۱۹۲۳، با چاپِ «وجدان زنو» اقبال رو ميآورد و رمانش شهرتي جهاني پيدا ميكند. نويسندگاني همچون جيمز جويس و والري لاربو اثرِ او را ستايش ميكنند و همين امر «وجدان زنو» را به يكي از مهمترين رمانهاي تاريخ ادبيات بدل ميكند. «درباره اينكه اسوِوو تحتتاثير فلسفه شوپنهاور است و يا از فرويد متأثر است مقالات متعددي نوشتهاند» و البته در اين ميان كسي نسبت به تاثيرِ شوپنهاور بر اسووو ترديدي ندارد زيرا «زنو» نيز مانندِ شوپنهاور معتقد است درد و رنج بخش اساسي زندگي بشري است و راهيافتن به خوشبختي محال است. شوپنهاور باور دارد كه زندگي بين درد و ملال در نوسان است و زنو نيز همين امر را تجربه ميكند. «انديشه مرگ دست از سر زنو برنميدارد و او بر اين عقيده است كه زندگي مبارزه بيهودهاي است كه در آن سرانجام برد با مرگ خواهد بود. مفهوم انديشه شوپنهاور نيز همان است: «زندگي جدال دائمي براي بقا است، در حالي كه انسان ميداند كه در پايان اين مرگ است كه به پيروزي خواهد رسيد».
انسان توانِ تغيير سرنوشت خود را ندارد، اين فشرده مضمونِ رمان «وجدان زنو» است. همانطور كه شوپنهاور ميگويد «هر كس بر اين باور است كه ميتواند طبق اراده و تصميم خود شخص ديگري بشود، اما تجربه زندگي به او خواهد آموخت كه سرنوشت او تابع مقتضيات و ضرورتهاست و او دقيقا همان نقشي را ايفا خواهد كرد كه از آن تنفر دارد…» بااينهمه، بهرغمِ اينكه منتقدان و مفسران ادبي بر نقش و تاثير شوپنهاور بر اسووو اتفاقنظر دارند، در نقشي كه آرا و عقايد فرويد در تكوين نوشتههاي اين نويسنده داشته است هيچ اجماعي در كار نيست گرچه در مواجهه اسووو با روانكاوي فرويد در رمان «وجدان زنو» ترديدي وجود ندارد و برخي معتقدند معلوم نيست اسوِوو فرويد را ميستايد يا نفي ميكند. بههرتقدير، همان جمله نخست كه «فرويد مرد بزرگي است منتهي براي قصهپردازان و نه براي بيماران» نشانگرِ نگاه انتقادي اسووو به روانكاوي است، مقولهاي كه بهقولِ خودش سخت به كارِ قصهپردازاني همچون خودش در رمان اخير آمده است. شوپنهاور معتقد است اگر به کل هستی بشری بنگریم جز تراژدی در آن نخواهیم یافت، اما رمانِ سرشار از طنز و کمدی است، يكي از معيارهايي كه كلانتريان در انتخاب آثار براي ترجمه همواره مدنظر داشته است. اسووو در اين رمان اين دو جنبه زندگی انسان يعني تراژيكبودن و طنز آن را بهنحوي استادانه ترسیم كرده است.
«وجدان زنو» را از نمونههاي شاهكارِ استقلال رمان از روانكاوي ميخوانند. زنو درست همان زماني كه بهقصدِ درمان و بهاصرار روانكاو خود خاطراتش را مينويسد، ناخواسته چنان به الگوهاي شناختهشده روانكاوي ميتازد كه روانكاوش را به شك مياندازد. داستان با مقدمهاي از پزشكِ زنو آغاز ميشود: «من همان طبيبي هستم كه بيمار من، در حديث نفسي كه بهدنبال خواهد آمد، با لحني نهچندان محبتآميز از او حرف زده است. هر كس كه كمترين اطلاعي از روانكاوي داشته باشد ميتواند انگيزه نفرت بيمارم را نسبت به من درك كند. در اينجا قصد ندارم از روانكاوي حرف بزنم، چون در اين كتاب بهحد كافي از آن صحبت خواهد شد. مرا از اينكه بيمارم را وادار كردم تا شرححالش را بنويسد بايد بخشيد. روانكاوها، مسلما، از چنين ابتكاري گره به ابرو خواهند انداخت». بعد، روانكاوِ داستان اعتراف ميكند كه گرچه در درمانِ بيمارش ناكام مانده است، نتايج قابل ملاحظهاي درباره روانكاوي بهدست آورده كه بهزعمِ اين پزشك ميتوانست درخشانتر هم باشد «اگر زنو در حساسترين لحظه، از معالجه روگردان نميشد و به اين ترتيب مرا از ثمره كار دقيق و طولانيام محروم نميكرد». ادامه داستان روايتِ زنو است از حالوروزش كه به توصيه دكتر با يك تجزيهوتحليل تاريخي از كشش و تمايلش به كشيدنِ سيگار شروع ميشود. «آخرين سيگار» عنوانِ فصل نخست رمان است. «وجدان زنو» پنج فصل ديگر دارد با عناوينِ «مرگ پدر»، «ماجراي ازدواجم»، «همسر و معشوقه»، «داستان يک شرکت تجاري» و «روانکاوي».
زنو، چندان به الگوها باور ندارد و مدام گرفتار ترديد است و در خاطرات يا زندگينامهاي كه مينويسد تا از شر بيماري رهايي يابد تمام اين كليشهها و الگوها را برهم ميزند، و اين در حالي است كه روانكاوش مدام سعي دارد با توسل به همين الگوهاي پيشيني راهي براي رهاييِ او بيابد. زنو از خلالِ روايت زندگي خود و ذهنياتش در طولِ روايت به بازسازيِ شخصيت خود دست ميزند. اين تلقي در آخر داستان پيداست كه زنو مينويسد «او پيش خودش حساب ميكند كه هنوز هم با يك بيمار، با يك آدم ضعيف سروكار دارد! سخت اشتباه ميكند، اصلا چنين نيست. او توصيف تندرستي كامل فردي را دريافت خواهد كرد… نهتنها ديگر هرگز خودم را در جنگ روانكاوي رها نخواهم كرد، بلكه اصولا نيازي به آن ندارم. اگر از سلامت خودم حرف ميزنم تنها بهخاطر آن نيست كه خودم را، در ميان اينهمه محرومين اجتماع، بركشيده تقدير فرض ميكنم؛ از نظر مقايسه با سايرين نيست كه چنين عقيدهاي دارم، بلكه بهنحو اطلاق و در حد كمال به آن معتقدم… ترديدي نيست كه من از دردهايي رنج ميبرم… ممكن است پيچومهرهاي اينجا و آنجا لق شده باشد، ولي كل دستگاه كار خودش را ميكند. زندگي را بهخاطر رنجي كه ميبريم، نبايد بهصورت يك بيماري نگريست».
پارسا شهری
روزنامه شرق، شماره ۳۲۷۰ – چارشنبه ۲۵مهر ۱۳۹۷
جویس: اسووو نویسندهای عالی است
وجدان زنو، شاهکار ایتالو اسووو بعد از ۳۰ سال بازنشر شد
گروه ادبیات و کتاب: برخی نویسندهها هستند که تنها با یک کتاب جاودانه میشوند. ایتالو اسووو (۱۹۲۸-۱۸۶۱) با شاهکارش «وجدان زنو» یکی از این نویسندهها است. کتابی که پس از انتشار مورد ستایش جیمز جویس قرار گرفت و طی سالهای بعد مورد ستایش منتقدان و نشریات بسیار. جیمز وود آن را «تفسیری جدید و فوقالعاده از یک کتاب اصیل و خارقالعاده» توصیف میکند و آندره تریو آن را «شاهکاری که در طول یک قرن احتمال دارد فقط پنج یا شش اثر مثل آن خلق شود.» تایمز «وجدان زنو» را یکی از مهمترین رمانهای کمیک قرن بیستم و اسووو را مهمترین رماننویس ایتالیایی معرفی میکند و نیوزپابلیک آن را «شاهکاری پر از حقیقت انسانی» و بوستونگلوب «شاهکاری تماما مدرن.» آنچه میخوانید نگاهی است به زندگی و زمانه ایتالو اسووو و شاهکارش «وجدان زنو» که پس از سه دهه از سوی نشر بان بازنشر شده. این کتاب اولینبار در ۱۳۶۳ با ترجمه مرتضی کلانتریان از سوی نشر آگاه منتشر شده بود.
ایتالو اسووو اسم مستعار اتوره اشمیتز، تاجر ثروتمندی است که بهعنوان یک اتریشی-آلمانی درس خواند اما در تریسته زندگی میکرد و به ایتالیایی مینوشت. سال 1907 بود که به معلم زبان احساس نیاز کرد. هر سال چند ماهی را در انگلستان میگذراند (شرکتش شعبهای آنجا داشت) و از اینکه میدید انگلیسیاش تا این حد بد است در عذاب بود. پیشنهاد دوستانش، جیمز جویس (که هنوز با آن جیمز جویس بزرگ فاصله داشت) بود که تازه دو سال پیش به تریسته آمده بود و درآمدش از راه تدریس زبان انگلیسی بود. جویس بیستوپنجساله، فقیر و ژولیده بود که پای ثابت میکدهها بود و پول اجارهاش را هم قرض میکرد. هنوز کتابی منتشر نکرده بود اما به خود مطمئن بود. گمان میکرد نابغه است. اشمیتز از آنسو اواسط دهه چهل زندگیاش بود و با اینکه بورژوای متمولی بود و سهامدار شرکت رنگ و پوششهای دریایی بود، اینهمه را از صدقه سر ازدواجش با دختر کارخانهدار داشت. پیش از آن کارمند بانک بود. آدمی بود خوشمشرب و زرنگ اما منفعل و افتاده.
طی زمان درسخواندنشان، جویس به اشمیتز گفت که نویسنده است. چرکنویسهای «موسیقی مجلسی» را نشانش داد که چیزی به انتشارش نمانده بود و بعد چند داستان کوتاه از مجموعه «دوبلینیها» به او داد تا بخواند. اینطور شد که اشمیتز هم بالاخره اعتراف کرد یکجورهایی از اهالی ادبیات است. سالها قبل، با اسم مستعار ایتالو اسووو دو رمان نوشته بود (که بعدها با اسامی انگلیسی «یک زندگی» و «آنهنگام که مردی پیر میشود» ترجمه و منتشر شدند) و اشمیتز گفته بود با اینکه کتابها چیز خاصی نبودند (آخر با هزینه شخصی منتشر شده بودند و کمتر کسی رویشان یادداشتی نوشته بود) اما شاید سینیور جویس محبت کنند و یکی یک نسخهشان را قبول کنند و بخوانند. وقتی جویس برای کلاس درس بعدیشان برگشت گفت اشمیتز نویسندهای عالی است و بیتوجهی به او ناعادلانه بوده و اینکه حتی رئالیستهای بزرگ فرانسوی هم نمیتوانستند برای بعضی پاراگرافهای «آنهنگام که مردی پیر میشود» شبیهی بیاورند و بعد جویس چند پاراگراف مدنظرش را برای کارخانهدار مدهوش از بر خواند.
آنروز از درس گرامر خبری نبود. اشمیتز سفره دلش را برای جویس گشود و برایش از سختیهای کار ادبی، امیدها و یأسهایش گفت. وقتشان که تمام شد، دلِ جداشدن از این مرد نیک را نداشت و تقریبا تمام راه تا خانه را با او قدم زد و برای جویس حرافی کرد. بااینحال ستایش جویس، مشوق او نشد. ده سال پیش از آن، بعد از شکست دومین رمانش، قید نوشتن را زده بود. (حتی یکبار که یکی از آشنایان تجاریاش پرسیده بود راست است که او دو رمان منتشر کرده گفته بود نه، برادرش آدولفو است که کتاب نوشته.) سال 1915 جویس از تریسته رفت به زوریخ و بعد هم به پاریس اما این دو مرد با ردوبدلکردن کارتپستالهای کریسمس همچنان ارتباطشان را حفظ کردند. اشمیتز چیزی منتشر نکرد. سالها گذشت.
بعد جنگ جهانی اول شروع شد. تریسته در موقعیت عجیبی بود. تریسته بخشی از امپراتوری اتریش-مجارستان بود، اما از نظر تاریخی ایتالیایی بود و پر بود از هواداران بازگرداندن تمامی بخشهای ایتالیاییزبان به ایتالیا، قومیتهای ایتالیایی که میخواستند سرزمینهای جداشده را بازپس بگیرند. در آغاز جنگ بسیاری از این هواخواهان دوآتشه در خانواده اشمیتز به ایتالیا رفتند. خانهاش که سابقا پر بود از اعضای خانواده و خدمتکاران، خالی ماند. در همان زمان اولیای امور اتریشی-مجارستانی کارخانه رنگش را بستند. اشمیتز و همسرش لیویا بیهیچ کاری خانهنشین شده بودند و اینجا بود که اشمیتز قولش را زیر پا گذاشت و دوباره شروع کرد به نوشتن. جنگ که تمام شد نوشتن را متوقف نکرد و در سال 1922 با انرژیای توفنده (درحالیکه بسیار سیگار میکشید و حتی برای غذاخوردن هم به زور پایین میآمد) رمان جدیدش را تمام کرد؛ «وجدان زنو» سال بعدش منتشر شد، اینبار هم با هزینه شخصی و به همان سرنوشت پیشینیانش دچار شد.
اشمیتز دچار ناامیدی وحشتناکی شد و برگ آخرش را هم رو کرد. کتاب را برای معلم انگلیسی قدیمیاش فرستاد. جویس حالا دیگر مرد متفاوتی بود، هنرمندی بود معروف («اولیس» سال 1922 منتشر شده بود). در جواب برایش نوشت که اشمیتز میبایست «وجدان زنو» را طبق توصیه او برای فورد مادوکس فورد و تی.اس.الیوت در لندن، گیلبرت سلدز در نیویورک و والری لاربو در پاریس بفرستد که فهرستی بود از داوران ادبی بنام آن روزگار. اشمیتز به گفته او عمل کرد و دوتا از تیرهایش به هدف خورد. او دو سالی معروف شد اما حتی در ایتالیا هم شهرتش متزلزل بود. طبق گفته اسووو، جویس اغلب میگفته یک رماننویس تنها یک داستان درون خود دارد؛ اگر بیشتر بنویسد، تکرار همان کتاب است با کوکی متفاوت. هیچکس به اندازه اسووو نمیتواند این نظریه را ثابت کند. اما اسوووی «وجدان زنو» اسوووی متفاوتی است. هرگز نخواهیم دانست در آن سالهایی که اسووو از رئالیسم بیرون آمد و پا به مدرنیسم گذاشت چه بر سرش آمد. شاید فقط پای سنوسال یا پای پذیرش خود در میان بود و شاید هم مساله جنگ بود. اما یکی از عوامل تاثیرگذار را میشناسیم (که اگر علت هم نباشد، محرک بوده) و آن فروید است. طی آن سالهای بطالتِ طی جنگ، اسووو به این خردمند وینی علاقهمند شد؛ حتی تلاشی برای ترجمه آثارش کرد. بعضی منتقدان بر این باورند که «وجدان زنو» کتابی فرویدی است که به چشم اسووو، همانطور که به چشم روانکاو، قهرمان داستان یعنی زنو، «بیمار» است و قوه استدلالش وهمآلود است و تنها اگر بتواند با دلایل راستین رفتارش مواجه شود، میتواند درمان شود. سخت است که کسی در برخورد با این کمدی نومیدانه و تراژدی خاموش «زنو» بتواند تصور کند هیچیک از اینها «علت»ی داشته یا میتوانند درمان شوند. چون که شبیه بیماری نیستند بلکه شبیه به زندگیاند و شبیه هنر. اسووو گمان میکرد روانکاوی بهعنوان یک درمان بیارزش و ناکارآمد است. (خود فروید برادرزن دیوانهاش برونو را روانکاوی کرده بود و او دو سال بعد، دیوانهتر از قبل، دست از پا درازتر برگشت.) آنچه در فروید توجه او را جلب میکرد، نظریه سازوکار دفاعی بود: توجیه عقلی، جابهجایی، تمام این زرادخانه توجیه خود.
فروید بیش از اینکه ایدههای اسووو را تصدیق کند، به او اسلوب متفاوتی برای نگارش رمان داد. قبلا اسووو مراحل روانی قهرمانش را به صورت سومشخص نوشته بود. امیلیو چنین حس کرد و امیلیو چنان حس کرد، و گاه با طول و تفصیلی ملالآور. اما چه میشد اگر بهجای مشاهده ذهن مدرن از بیرون (شناوریاش در افکار، فلجشدن اراده، انگیزههای درهمگوریده، اغتشاشات خطوط زمانی)، چه میشد اگر رماننویس میتوانست از درون بنویسد، اجازه دهد قهرمان، خودْ داستان خودش را بگوید، بهگونهای که تا جای ممکن وفادارانه وضعیت روان را بازبتاباند؟ به بیانی دیگر، چه میشود اگر رمان، بهجای اینکه گهواره گربه را توصیف کند، گهواره گربه «بشود»؟ و اینگونه بود که رمان مدرنیستی در ایتالیا به دنیا آمد. ترتیب وقایع زمانی از بین رفت. همانطور که در کارهای جویس و پروست، گذشته خود را در «حال» مچاله کرده بود.
«وجدان زنو» بهنظر ژورنال مردی است در طول دوره روانکاوی که به گفته تحلیلگرش نوشته شده و بعد همین تحلیلگر منتشرش کرده تا بیمارش را شرمنده کند تا انتقام نابودکردن خود (توقف دوره درمان از سمت زنو) را از او بگیرد. زنو پنج داستان بههموابسته را تعریف میکند: داستان آخرین تلاشش برای ترک سیگار، داستان مرگ پدرش، داستان ازدواجش، داستان محبوبش و داستان شراکت کاری محکوم به فنایش با باجناقش. شکل روایی زنو ساده و بیپرده است. تکتک این داستانها را رک و بیپرده میگوید. اما با پیشرفتن رمان، داستان هم پابهپای احساسات زنو پیچیده میشود. زنو وارد عمل میشود، این پیچیدگیها او را فلج نمیکنند، اما تا آخرین فصل کتاب مدام نسبت به معنا و درستی اعمالش شک میکند، و در این فصل آخر است که با نگاهی به روانکاویاش میبیند و دستگیرش میشود که قصد درمان دکتر روانکاوش رو به بیراهه دارد و آن ایماژها و خاطراتی که روانکاو میخواهد از او بگیرد درست همانهایی هستند که برای زنو عزیزتریناند.
اعترافکردن سخت است، چون همانطور که خود زنو هم میگوید: «اعتراف مکتوب همیشه دروغین است» اما رمانی که شکل اعتراف به خود میگیرد نمیبایست حقیقی باشد، فقط کافی است مجذوبکننده و فریبا باشد و کلام زنو این هردو است. انگیزههای اعترافی او سادهاند: که بگوید چه اتفاقی افتاده و چرا. اعمالش چیزهای خوبی درباره زنو به ما نمیگوید. او پرنیرنگ، هوسباز، حسود، بیفکر و تنبل است و بهسادگی حواسش پرت میشود. اما درحقیقت چنین گناهان بزرگی اغلب از سمت خوانندهها پذیرفته است چراکه داستانی جالبتوجه را میسازد. زنو صادق و دستودلباز است. به نظر که راست میگوید، دستکم با خودش و با خواننده که صادق است، گیریم که با زن و دوستانش چنین نباشد. گرچه دوستانش را میفریبد، تقریبا همیشه خوبشان را میگوید، چنین گشادهدستیای در یک راوی (که همزمان بد خودش را میگوید) جذاب است. این پنج داستان پیچوخمهای شگفتانگیزی هم دارند. داستان ازدواجش بهترینشان است. داستان اینطور شروع میشود: با سرزدن او به خانه یکی از تجار موردعلاقهاش و بعد میبیند او چهار دختر دارد که اول اسم هر چهارتایشان «A» است و همه به زیبایی شهرهاند. با خودش عهد میکند با یکی از این دختران زیبا ازدواج کند اما معلوم میشود یکیشان زیادی جوان است؛ آن یکی چشمش چپ است؛ آن یکی بهجای شوهر، دنبال شغل است و چهارمی که از همه مطلوبتر است و همانی است که به او دل میبازد، تحمل زنو را ندارد. درنهایت با همان خواهری ازدواج میکند که به خودش قول داده بود هرگز سراغش نرود و به محض اینکه باهم نامزد میکنند، احساس خوشبختی غیرمنتظرهای سراغش میآید. ازدواج بسیار رضایتبخشی دارند، حداقل از اینرو که او همهچیز را با همسرش در میان میگذارد و زن هم به او اعتماد دارد. مسلما که با استانداردهای مدرن این یک ازدواج عجیب است اما در مقایسه با باقی ازدواجهای این رمان، دارای دوستی و عشق دوطرفه است و اینطور است که خواننده کتاب حس میکند اگر آگوستا، زن زنو میتواند از قضاوت او خودداری کند، پس خواننده هم میتواند چنین کند. از دیگر علل جذابیت زنو این است که هم آدم بگوییونگویی غیرموثری است و هم مشاهدهگر خوبی است. بیشتر از هرچیز، در مشاهده ضدونقیض رفتار آدمی، چه رفتار خودش و چه دیگران خوب عمل میکند. یکجای داستان از او میخواهند به کسی کمک کند که میداند کمکی به کارش نمیآید چون آدمی است که نمیخواهد مسئولیت روابطش را برعهده بگیرد. و زنو میگوید: «اگر آرامتر بودم، برایش از بیکفایتی خودم در انجام چنین وظیفهای که داشت برعهده من میگذاشت میگفتم، اما اگر چنین میشد، تمام عواطف فراموشنشدنی آن لحظه را نابود میکردم. اینطور شد که چنان تحتتاثیر قرار گرفته بودم که دیگر درکی از بیکفایتی خودم نداشتم. در آن لحظه احساس میکردم هیچ آدم بیکفایتی وجود ندارد.» زنو همیشه مشغول کاری بیمنطق، دنکیشوتی و حتی خودویرانگر است، صرفا به این خاطر که از عظمت احساسات دخیل در این جریانات لذت میبرد.
نیلوفر رحمانیان/ روزن
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.